بخشی از مقاله روانشناسی دین
مقدمه
مسئله دين و دينداري در طول تاريخ زندگي بشر همواره به عنوان مسألهاي قابل بحث و مورد توجه ، مطرح بوده و علي رغم اينكه نقش غير قابل انكار و بسزايي در زندگي بشر داشته و دارد ولي بحث و مجادله بر سر اين موضوع كه آيا اصلاً دين در زندگي نقشي را ايفا ميكند و يا مقولهاي جدا و مستقل از ساير جنبههاي زندگي ميباشد ؛ هميشه نقل مجالس علما و صاحب نظران و موضوع هميشگي مجادلات فلسفي و كلامي بوده است . تاريخ نشان ميدهد دينداري و اعتقاد به موجودي ماورائي از آغاز تاريخ زندگي انسان ، ذهن او را به خود مشغول كرده به طوري كه انسان ، بدون خدا و بدون اعتقاد به موجودي ماورائي و داراي قدرت برتر ، وجود نداشته است لكن كيفيت بروز اين اعتقاد و نمادهايش در هر زمان برحسب نوع تفكر و روش زندگي و فرهنگ و آداب مردمان آن دوران تفاوت داشته است .
دينداري امري فطري و دروني بوده و هست اما بروز و ظهور آن نيازمند زمينه و بستر مناسبي است كه اين زمينه و شرايط براي افراد مختلف متفاوت خواهد بود .
در دوران پس از قرون وسطي غرب و به طور اخص مسيحيت ، با تعارض آشكار و وسيع ميان عقايد (كه به نحو شديدي تحريف آميز و خرافي شده و عملاً پايبندي به آن مانع پيشرفت علمي و فرهنگي جامعة انساني ميشد) و علم و تكنولوژي (كه دوران فترت و ركود را پشت سر گذاشته و به طور فزايندهاي رو به پيشرفت و ترقي نهاده بود)
مواجه شد . به طوري كه متدينين كه خود را مدافع احكام ديني ميدانستند ، علم و تمدن را نوعي كفر و بيديني به شمار آورده و علما و دانشمندان نيز در معرض اتهامات كفر آميز قرار داشته و پايبندي به اصول اعتقادي و مباني عقيدتي مسيحيت را مانع تحقيق و پيشرفت فكري خود و جامعه ميدانستند .
لذا فيلسوفان و دانشمندان علم كلام بر آن شدند تا با تفسير و تعبيري تازه و نو از دين آن را از صحنة اجتماعي زندگي بشر رانده و به حيطة شخصي و فردي اشخاص ارجاع دهند و از اين طريق تعارض و تضاد ميان علم با نمودهاي مذهبي را از ميان بردارند . از اواخر قرن هيجدهم ميلادي زمزمههاي اين جدايي و اين برداشت تازه از دين ، از طريق توجه به جنبة رواني و دروني دين توسط روانشناسان شنيده شد .
“ هر چند كاربرد واژة روانشناسي دين به عنوان حوزههاي خاص پژوهش علمي ابتدا در اروپاي قرن نوزدهم ظاهر شد ، پديدههايي كه اين دو واژه به آنها اشاره دارد يعني مصداق آنها و محتواي آنها به قدمت انسان است و تأمل در باب آنها به طليعة تاريخ مدون بشر بازميگردد .”[1]
اين گستره در اثر مفهوم سازيهاي منفي پيشگامان روانشناسي در خصوص دين ، همچنين عكسالعمل منفي نهادهاي ديني مدتي در حاشيه قرار گرفت ؛ اما با تلاش روانشناسان و متألهان در قرن حاضر روانشناسي دين مجدداً از حاشيه وارد صحنه شده و در دنياي فرامدرنيسم امروز به عنوان ابزاري در جهت تجربهنگري ديالكتيك مابين ديدگاه هاي مختلف در خصوص دين ، به حركت و تحول خود ادامه ميدهد .
اين گستره به دليل جايگاه ممتاز دين در سازمان روانشناختي انسان و همچنين هدف كلي علم روانشناسي كه همانا مطالعة رفتار انساني است ، به عنوان يكي از شاخههاي روانشناسي مورد توجه ميباشد .
از طرف ديگر ، دين پژوهان و متألهان عصر جديد كه بيشتر تابع عيني نگري و پوزيتيويسم ميباشند ، به دليل اينكه پديدارشناسانه از دين سخن گفتهاند ، خود را از تأملات روانشناسانه بينياز نديدهاند .
روانشناسي دين علاوه بر اينكه در مجموعة علوم روانشناختي نمود مييابد ، ديگر دانش هاي مربوط با دين پژوهي را نيز در اين زمينه بهرهمند ميسازد . “ براي مثال تبيين مفاهيم اساسي تفكر ديني در كلام جديد … كه با بهرهگيري از يافتههاي روانشناسي دين قادر به ترسيم تجربي نقش دينداري در زندگي است ؛ و يا در خصوص احياء انديشة ديني متكلم با تكيه بر يافتههاي روانشناسي دين در جهتگيريهاي دينداري ، ديندارهاي اصيل را از ديندارهاي محرّف متمايز ميسازد و امكان بازنگري در آموزشهاي ديني را در ساية يافتههاي روانشناسي فراهم ميكند .
همانگونه كه روانشناسان مخالف دين نيز در نقد تجربي فرضيات خود در خصوص دين به گسترة روانشناسي دين روي ميآورند ؛ در واقع روانشناسي به عنوان ابزاري در جهت تأييد و درك ايمان ديني ، و يا چالشي برضد آن ، در پوشش روانشناسي دين بكار ميرود . اين گستره علاوه بر اين ميتواند مبنا و ملاك گفتگوي ميان اديان در سطحي تجربي گردد . تحقيقات اين گستره كه با ابزارها و روشهاي گوناگون در جوامع با اديان متعدد صورت ميگيرد ، شناخت تحقيقي اديان را امكان پذير ميسازد . در واقع تحقيقات روانشناسي دين گرايشها و پيامدهاي مشترك و متمايز دينداري در نمونههاي مورد بررسي برمبناي اديان مختلف را آشكار ميسازد و فرايند گفتگوي ميان اديان را تسهيل ميكند ، و بر همين اساس ميتواند يكي از مباني و محورهاي گفتمان بين اديان گردد . استفاده از روانشناسي دين در اين زمينه دامنة گفتگوي ميان اديان را از سطح نظري به سطح تجربي ميكشاند .”[2]
اينكه چرا برخي از افراد عميقاً ديندارند در حاليكه برخي ديگر هيچگاه به دين توجهي نميكنند ؟
چرا برخي مسلمان ، زرتشتي ، بودايي هستند و برخي ديگر يهودي ، مسيحي و …؟
ايمان ديني چگونه ظاهر ميشود و به چه ترتيبي در طول زندگي تحول پيدا ميكند ؟
چرا برخي دينداران تجربههاي ديني عميقي دارند ، در حاليكه برخي ديگر از اين تجارب بيبهرهاند ؟
چرا دينداري گروهي به سلامت هيجاني و رفتاري ميانجامد و دينداري گروهي ديگر به اختلالات متعدد روانشناختي ؟
و …
از جمله سؤالاتي هستند كه در گسترة روانشناسي دين مورد توجه قرار ميگيرند و علت انتخاب چنين موضوعي براي تحقيق و ارائه رسالة پايان دوره ، توجهي بود كه هميشه به امثال اين مسائل داشته و دارم .
تعارض و تضادي كه در طول تاريخ ميان دين و نمودهاي ديني با علم و دانش رو به پيشرفت بشري مشهود بوده و هست ، هميشه اين سؤال را در ذهنم تداعي ميكرده است كه مگر دين و دينداري ، داعية تكامل و ياري انسان و رشد و شكوفايي معنوي او را ندارد ، پس چرا هر جا سخن از رشد و پيشرفت علمي و ارتقاي تمدن و دانش بشري است ، دين را به عنوان مانعي در جهت رسيدن به اين هدف معرفي كرده و عملاً آن را از صحنة زندگي پس زده و به گوشة عزلت كشاندهاند ؟
البته اين روند در ميان جوامع غربي و مسيحي به وضوح ديده ميشود چرا كه قوانين كليسا و مضامين كتاب مقدس ، گاهي چنان بياساس و نامعقولاند كه در توجيه آن براي عقل قلمرويي جدا منظور ميكنند و راه عقل را از راه ايمان جدا ميدانند . “ همين است كه تاريخ تمدن اروپا را در هزار و پانصد سال اخير به دو عصر متفاوت ، ايمان و علم تقسيم كرده است و اين دو را در مقابل يكديگر قرار داده است در حالي كه تاريخ تمدن اسلامي ، به عصر شكوفايي كه عصر علم و ايمان است و عصر انحطاط كه علم و ايمان توأماً انحطاط يافتهاند ، تقسيم ميشود .
در اسلام عقل از بيشترين ارزش برخوردار است . تمام اعتقادات اسلامي متكي به عقل است . قرآن انسانها را به تعقل و تفكر فراخوانده است . در مجامع روايي ما اولين كتاب ، كتاب عقل است . موسي بن جعفر (ع) تعبيري فوقالعاده زيبا دارند ، ميفرمايند :
خداوند دو حجت در ميان مردم دارد : حجت دروني كه عقل انسان است و حجت بيروني كه انبياء هستند .
دربارة تفكر و انديشه نيز كتاب و سنت همواره توصيه و ترغيب نموده است …
قرآن قصه آدم و حوا را بسيار زيبا مطرح ميكند . خداوند همة اسماء را به آدم آموخت و آنگاه كه آدم معرفت و آگاهي يافت ، شايستة سجود فرشتگان شد … شيطان وسوسهگر همواره برضد عقل و مطابق هواي نفس وسوسه ميكند و آنچه در وجود انسان مظهر شيطان است ، نفس اماره است نه عقل آدمي .”[3]
نظر به منشأ اين رشته ، كل اين روند از محصولات آكادميك غربي است . البته اين رشته مدام فرهنگهاي آسيايي را چنانكه بايد و شايد به حساب آورده و به بررسي گرفته
است . ولي در اين صورت هم اين رشته يك روش تحليلي است كه براي سنتهاي غير غربي بيگانه بوده و حداكثر اينكه ميتواند به عنوان يك ساختار اكتشافي براي بازخواني و بازبيني آنها اطلاق گردد . در واقع كوششهاي دستگاهمندانه براي ايجاد روانشناسيهاي دين كه بر مدلهاي غير غربي فلسفه ، دين و طب استوار باشد وجود خارجي ندارد .
يكي از جريانهاي روشمندانه در اين باب ، ارائه تجربة ديني به عنوان گوهر و اساس دين ميباشد ، كه بررسي آن امروزه به محوريترين موضوع مورد بررسي در روانشناسي دين تبديل شده است .
“ در زماني كه اعتقاد به آفريدگار متعالي و تعاليم متافيزيك ، از سوي بسياري مردود شناخته شده است ، شيوههاي تفسير كه بوسيلة همان اعتقادات بهوجود آمده است در الگوهاي فرهنگي انديشه ، عمل و احساس بطور جدي تثبيت شده و حفظ ميشوند .
زماني اعتقاد به خدا به عنوان آفريدگار ، براي چنين عواطف و اعمالي زمينة توجيه كنندهاي بود . حال جهت توجيه عكس شده است ، با تجارب و عواطف در صدد دفاع از عقايدند . درك بينهايت ، احساس وابستگي مطلق ، عمل پرستش و قواعد حاكم بر كاربرد واژة خدا ، به همة اينها توسل پيدا ميكنند تا گزارههاي ديني را توجيه كنند ، گزارههايي كه اگر نباشند ، اين درك ، احساس ، عمل و قواعد قابل فهم نيست
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.